در زمانهای بسیار دور در شهری خرم وآباد بازرگانی زندگی می کرد که پسری زیبا و برومند داشت؛تمام مردم شهر می دانستند که هر کس با این پسر وصلت کند تا آخر عمر در رفاه وآسایش به سر می برد وهر دختری در آرزوی همسری با او بود
اتفاقا در این شهر خانواده ی بسیار فقیری زندگی می کردند که هر کدام از اعضای این خانواده برای امرار معاش خود کاری را قبول کرده بودند دختر این خانواده که ظاهری زیبا داشت تصمیم گرفت مشغول گدایی شود او هر روز به سر راه عابران می رفت و دست خود را به نشانه در خواست مبلغی جلو می برد .
دل عابرین به رحم می آمد و پولی به او می دادند بر حسب اتفاق او هر روز در سر راه پسر بازرگان قرار می گرفت و از او تقاضای مبلغی را می نمود پسر نیز دلش می سوخت وبه او کمک می کرد این ماجرا ادامه داشت تا آن زمان که پسر بازرگان احساس کرد در دلش محبتی را نسبت به دختر گدا پیدا کرده ، چنان به او دلبسته شده بود که تصمیم گرفت بین آنهمه دختر زیبا و خانواده دار در شهر او را به همسری بر گزیند...
پسر ماجرا را با مادرش در میان گذاشت و خوب مشخص است که در خانه چه جنجال به پا شد
مادر به طعنه می گفت :حد اقل از بین کنیزان خانه دختری را انتخاب می کردی ولی پسر قبول نمی کرد و می گفت : او فقط از لحاظ مالی بی بضاعت است و اگر ثروتمند باشد می تواند مثل سایر زنان متمدن رفتار بکند وباز پدر ومادر بیچاره در جواب می گفتند: آخر پسر جان همه چیز که به ثروتمند بودن نیست اصل وریشه فرد را هم در نظر بگیر ولی به هر حال
دست تقدیر چنان بود که دختر گدا به همسری پسربازرگان درآید تا نصف شب مردم شهر زدند وکوبیدندو رقصیدند آن هم به یمن چه عروسی؟!
مدتی از ازدواج پسر بازرگان با دختر نگذشته بود که یک روز بر سر سفره غذا سفره ای که پر از طعامهای گوناگون بود دختر دستش را مقابل مادر همسرش دراز کرد و گفت : لطفا به من مقداری نان بدهید گرسنه ام ..........
همسر بازرگان از تعجب نگاهی به دختر کرد و گفت : چه می گویی؟سفره ای رنگین در مقابلت گسترده اند حالا تو خانوم خانه هستی ؛ تو خود صاحب کنیزان بسیاری هستی حالا دستت را جلوی من دراز می کنی ؛ آن هم به نشانه گدایی !؟
پسر در این هنگام به داد همسرش می رسد و می گوید : مادر او هنوز غریبی می کند شاید خجالت می کشد ودر حضور شما دست به غدا نمی برد و از شما می خواهد که برایش غذا بگذارید.
آن روز تمام شد اما روز بعد باز هم آن جریان تکرار شد اما باز مادر شوهر به او غذا می داد روزها به این شکل سپری شدند
دختر نانی را که هر روز از اهالی خانه می گرفت می برد ودر اتاق خود پنهان می کرد . یک روز که دوباره همان اتفاق افتاد مادر شوهر به همراه شوهر وپسر دنبال دختر رفتند تا ببینند او نان هایی را که با گدایی می گیرد چه کار می کند دیدند که او به اتاقی در انتهای تالار میرود و نانها را باحرص ،طمع وولع خاصی به دهان می گیرد و می خورد و مقداری را زیر لحاف پنهان می کند.
پسر با مشاهده این صحنه سر خود را پایین انداخت و مادر با ناراحتی گفت :دیدی پسرم عاقبت گدازاده گدا می شود
من که گفتم ثروتمند بودن مهم نیست اصالت وخانواده مهم است....
عناوین یادداشتهای وبلاگ
موسیقی